رباعی عاشورایی
كبوتر
من بودم و خاطرات بي سر در خون
دل، نه كه كبوتري شناور در خون
گفتم غزلي بگويم امّا چه كنم
با اين همه واژههاي پرپر در خون
عطر نماز
دردشت جنون عطر نمازی مانده ست
در خاطره داغ دل گدازی مانده ست
آن سو تر از نگاه شرمنده ی رود
بر نیزه نگاه سرفرازی مانده ست
راه نجات
این دست كه در پاي فرات است هنوز
در مشرب ما آب حيات است هنوز
هرچند بلند است مقامش امّا
كوتاهترين راه نجات است هنوز
اسب بي سوار
در دامن دشت شعلهزاري ماندهست
آنسوي افق خطّ غباري ماندهست
سرگشته در اين سكوت، تنها تنها
سم ضربهي اسب بيسواري ماندهست
رباعي عاشورايي
رباعي
رباعي هي عاشورايي
بدون دیدگاه