تا برگها افتاد از دوش درختان
حل شد سكوت شهر در آشوب باران
مثل شبح با چشمهايي بيتفاوت
مردي به راه افتاد همپاي خيابان
از خانه بيرون زد ولي بي هيچ مقصد
آشفت ذهنش را خيالاتي پريشان
مرد و خيابان سالها شبگرد بودند
با هم هزاران پيچ و خم را لنگ لنگان
رفتند و رفتند از شلوغ شهر بيرون
رفتند تا آرامش دشت و بيابان
مرد و خيابان از دل جنگل گذشتند
از رودها و كوهها پيدا و پنهان
مرد و خيابان تا ابد با هم نماندند
روزي خيابان هم گذشت از خطّ پايان
بدون دیدگاه