اسنپ نوشت (قسمت هشتم)
نوشته سعيد بيابانكي
دم دمای غروب است و به قول قدیمی ها گرگ و میش.
پژوی سفید جلوی پایم ترمز می کند.
سوار می شوم و سلام می کنم. جوانی پشت فرمان است با ریش بلند.
عطر خوبی زده است. و عینک آفتابی بر چشم دارد.
لحظاتی به سکوت می گذرد.کنجکاو می شوم و سوال می کنم عینک آفتابی اذیتتان نمی کند؟
الان که نزدیک شب است.
می گوید مجبورم. چشم هایم آسیب دیده.
می پرسم خدا بد ندهد چرا؟
می گوید مفصل است در اثر اسید سوخته است.
می پرسم اسید پاشی؟ می گوید بله.
می پرسم مگر به صورت مردها هم اسید می پاشند؟
می گوید فعلا که پاشیده اند و لبخند می زند…
و ادامه می دهد سال ها پیش عاشق دختری بودم ولی بعد از مدتی عشمان نافرجام ماند.
و یکی دو سال بعد تصمیم گرفتم با یکی از دختران فامیل ازدواج کنم.
در شرف ازدواج بودم که سر و کله ی عشق نافرجام پیدا شد و اصرار به ادامه عاشقیت.
از من انکار و از او اصرار…
تا این که یک روز وقتی داشتم از خانه خارج می شدم یک موتور سوار به صورتم اسید پاشید و در رفت
به یک باره انگار آتش گرفتم و نفهمیدم چه شد…
و ادامه می دهد وضع مالی خوبی داشتم.
چندین کشور خارجی رفتم و 70 بار تحت عمل جراحی قرار گرفتم و خوشبختانه اندکی بینایی ام را به دست آوردم.
ولی آثار سوختگی صورتم را سعی می کنم لابلای ریش های یک در میانم پنهان کنم که ملت وحشت نکنند.
چندین بار عمل کردم و حالا با این شرایط در خدمت شما هستم و دو ماه است راننده اسنپ شده ام…
به فکر فرو می روم و با او هم دردی می کنم اجازه می گیرم گوشه ای از داستان تلخ زندگی اش را باز نشر کنم.
این جمله پایانی او هنگام خداحافظی است : من 5 سال در آینه نگاه نکردم .
از آینه ها فراری بودم.
نويسنده سعيد بيابانكي
بدون دیدگاه