اسنپ نوشت (قسمت سوم)
نویسنده سعید بیابانکی
قرار است از میدان انقلاب بروم قلعه حسن خان.
آن هم درست ساعت 5 عصر.آن هم درست عصر پنجشنبه .
هیچ راننده ای درخواست مرا قبول نمی کند.
الان درست پانزده دقیقه است که منتظر یک راننده دلسوزم که درخواست من بی پناه را قبول کند ولی انتظارم بیهوده است.
به یکی از دوستان زنگ می زنم که بچه همان حوالی است تا مرا راهنمایی کند.
می گوید بهترین گزینه این است که با مترو بروی ارم سبز بعد متروی کرج را سوار شوی و ایستگاه ورد آورد بپری پایین و با
خطی ها بروی قلعه حسن خان.
می گویم یا خدا عجب مسیر پر پیچ و خمی.
برای آخرین بار شانسم را امتحان می کنم و مسیرم را روی نقشه اسنپ انتخاب می کنم.
کمتر از چند ثانیه درخواستم قبول می شود.
وای خدای من یک راننده خوش تیپ دلسوز آن هم با لکسوز نمره ایران 22.
احساس می کنم اشتباهی رخ داده .ولی انگار درست است و راننده یک دقیقه بعد به من می رسد.
شیشه را پایین می دهد و می گوید شما ماشین خواستید؟ می گویم بله قرار است بروم قلعه حسن خان.
درست است؟ با احترام می گوید بفرمایید در خدمت شما هستم و سوار می شوم.
داخل خودرو بوی عطر گیج کننده ای رهاست که مشامم را می نوازد.
اولین بار است سوار لکسوز شده ام .راننده پیراهنی سرمه ای و تمیز به تن دارد و خوش اخلاق است.
می گویم خیلی عجیب است.تقریبا نیم ساعت است منتظرم و هیچ ماشینی حاضر نیست مرا برساند قلعه حسن خان.
باور کنید به پراید مدل 70 و حتی پیکان گوجه ای مدل 53 هم راضی بودم و حالا سوار لکسوزم …
شما با لکسوز در اسنپ کار می کنید؟ می گوید بله فقط پنجشنبه ها و بحث را عوض می کند و می گوید ضمنا نسکافه و چای هم هست از خودتان پذیرایی کنید…
و می پرسد اگر موسیقی سنتی دوست دارید برایتان پخش کنم. می گویم عالی است. انگار سوار توسن مرادم لکسوز، بوی عطر، چای نبات و حالا هم موسیقی سنتی .
توی دلم می گویم ای کاش شجریان الان بخواند و ناگهان این تصنیف برایم پخش می شود :
عشق تو آتش جانا زد بر دل من
بر باد غم داد آخر آب و گل من
نزدیک است بال در بیاورم. من هم با استاد زمزمه می کنم و راننده هم با من همراه می شود. به راننده می گویم به قول
آن خواننده من و این همه خوشبختی محاله.
برای خودم چای می ریزم. با راننده خودمانی می شوم. تا مسیر یک ساعت فاصله داریم.
از موسیقی و شعر حرف می زنیم و سیاست و تورم تا ترافیک و بنزین یورو 4 و آپشن های لکسوز و بی کیفیتی خودروهای وطنی و همین طور می رویم جلو تا رفتن عادل فردوسی پور از نود و شعرحافظ و لایه اوزن و ریزگردها و آخرین توییت ترامپ !
راننده با حال و در عین حال با سوادی است و خوش محضر و من کمکم قرار است راز این که با لکسوز در اسنپ کار می کند
را بپرسم و می پرسم ببخشید سوالی دارم …
کم کم قرار است راز این که با لکسوز در اسنپ کار می کند را دریابم و ناگهان بی مقدمه می پرسم :
البته فضولی است ولی با لکسوز در اسنپ کار کردن انگار کمی عجیب است نه؟
می گوید نه زیاد هم عجیب نیست گاهی نیاز است.
می گویم تا چه نوع نیازی باشد و برای شما قطعا نیاز اقتصا ی نیست !
و کمی مکث می کند و ادامه می دهد:
« بله بیشتر نیاز روحی است. این جوری کمی آرام میشوم .راستش اولین بار است این ها را می گویم احساس می کنم شما همدرد منید…
دو سال پیش پسر جوانم را از دست دادم. تنها فرزندم بود. با همسرم رفته بودیم مهمانی و قرار بود آخر شب برگردیم.
ماجراهای اسنپ
پسرم در خانه ماند و گفت حوصله مهمانی ندارد و می خواهد درس بخواند. مهمانی خارج از شهر بود. ظاهرا سر شب پسرم درد شدیدی در ناحیه شکم و پشت شانه حس می کند. یکی دوبار تلاش می کند به من و مادرش زنگ بزند ولی موفق نمی شود.
به همسایه زنگ می زند و می گوید حالش بد است. متاسفانه همسایه ما ماشین ندارد. نگران می شوند و به اورژانس زنگ می زنند.
باز دردش بیشتر می شود از اسنپ در خواست خودرو می کند ولی کسی در خواستش را قبول نمی کند.
همسایهمان او را به زحمت می آورد سر کوچه و منتظر اورژانس می ماند ولی خبری نمی شود.
ظاهر همه چیز دست به دست هم می دهد و تنها پسرم در اثر ایست قلبی از دنیا می رود.
این ها را همسایه مان تعریف کرد.
اسنپ نوشت
تماس های ناموفق پسرم روی گوشی من و مادرش در مسیر برگشت نگرانمان کرد ولی هر چه زنگ زدیم گوشی او خاموش بود…
روزگار بدی داشتیم.
الان دو سال است من از صبح پنجشنبه تا آخر شب در اسنپ کار می کنم برای خیرات پسرم تا خدای نکرده مسافری
به سرنوشت پسرم دچار نشود.
شاید اگر رانندهای درخواست پسرم را قبول میکرد او الان زنده بود.»
این ها را متین و آرام تعریف می کند.
با او هم دردی می کنم و به او دلداری می دهم.
به قلعه حسن خان می رسیم.
می خواهم کرایهاش را بپردازم.
می گوید من کرایه نمیگیرم از هیچکس.
فقط برای شادی روح پسرم فاتحه ای بخوان.