مادر
شب مانده و سکوت، زمان ایستادهاست
مادر هنوز دلنگران ایستادهاست
نیمهشب است و تا برسم از در حیاط
آشفته از خیال و گمان ایستادهاست
مهتاب روی اوست که هر شب به صورتی
بر شانهی شبی گذران ایستادهاست
این باغبان خسته که پنجاهونه بهار
در بادهای سرد خزان ایستادهاست
با دستهای خالی و با چشمهای خیس
در پای این نهال جوان ایستادهاست
چون یک درخت در تب طوفان زندگی
با قامتی اگرچه کمان، ایستادهاست

بدون دیدگاه