رهايي
آهنگ غریبی ریخت در خواهش دستانم
او غرق گل و خورشید من غرق زمستانم
او روح رهایی بود در خاطرههای دور
من بغض قناریها در نبض پریشانم
چشمان مرا تا دید بیچشمهی موسیقی
شور غزلی را ریخت در پردهی مژگانم
چون آینه نوشیدم مضمون نگاهش را
برقی شد و آتش زد در خرمن ایمانم
آغوش نگاهش را وا کرد به روی من
تا روح زمستان را در خویش بسوزانم
بدون دیدگاه