ماجرا
گرگرفت در شب من چشمهای شعلهورش
کوچه را چراغانکرد ردّپای شعلهورش
با ردایی از آتش ناگهان به رقص آمد
هستی مرا پیچید در ردای شعلهورش
خندهشد، شکوفاشد واژه واژه بر لب من
پس غزل شد و پیچید در صدای شعلهورش
حلقهحلقه زنجیری دور گردنم پیچید
گیسوان مواجش، دستهای شعلهورش
ابر گریه بود و گذشت از کویرِ شانهی من
مثل رودهای مذاب، هایهایِ شعلهورش
آن نگاهِ مستِ غریب، آن سرابِ تشنهفریب
رفت و رفت و رفت و هنوز ماجرای شعلهورش…
بدون دیدگاه