همسفری نداشتم جز تپش سرابها
جاده به جاده سوختم در تب اضطرابها
هر چه مرورمیکنم جاده و امتداد را
سمت غروب میکشد پای همه شتابها
خواندن چهرهی مرا هیچکس آرزو نکرد ؟!
آینه و سؤال من، بهت من و جوابها
بازی زندگی مرا دلخوش خندهای نکرد
عمرم را گریستم پشت همه نقابها
بی تو نفسنفس شکست در من روح زندگی
هر چه نفس کشیدهام همنفس حبابها
روز مرا گداختی در تب این خیالها
از شب من گریختی مثل تمام خوابها
مانده از انتظار من تا تو، غروب مبهمی
خاطرههای مرده در پشت حصار قابها
بدون دیدگاه