نشست مرد ونگاهی به رو به رو انداخت
سکوت آینه را در بگو مگو انداخت
نشست وموهایش را نگاه کرد که برف
خطوط سرما را در بهار او انداخت
سکوت بود نه آوازی و نه سازی بود
دوباره چنگی در تارهای مو انداخت
تمام خاطره ها را عبور کرد وگذشت
تمام پنجره ها را به جستجو انداخت
درون ذهنش تنها زنی قدم می زد
که هرچه بود دلش را به های وهو انداخت
همان زنی که پس از سال ها نماند وگذشت
ورفته رفته غزل را به یاد او انداخت
هنوز پشت سرش ردپای محوی بود
نشست مرد ونگاهی به روبه رو انداخت
بدون دیدگاه