اسنپ نوشت قسمت هفتم
نويسنده سعيد بيابانكي
راننده خواب است.
به شیشه می زنم بیدار می شود.
باران ملایمی می بارد. چون فکر می کردم در باران کسی درخواستم را قبول نکند قبل از بارش باران در خواست خودرو دادم!
به راننده زنگ زدم وگفتم نیم ساعت طول می کشد برسم و هزینه اش را پرداخت می کنم.
می گوید داشتم جدول حل می کردم خوابم برد. حرکت می کنیم.
باران دلچسبی می بارد. و ادامه می دهد وقت های بیکاری بیشتر جدول حل می کنم.
پیر مرد با صفایی است. متولد 1325.
می گویم من هم جوان تر که بودم عاشق حل کرده جدول بودم .
جدول هم طراحی می کردم برای روزنامه اطلاعات. می گوید شما هم برای خودت جهانگیر پارساخویی هستیا !
می گویم پارساخو را می شناختی؟ می گوید بله پدر جدول ایران.
راستش هم محل بودیم و چندین بار ایشان را دیده بودم. خدا رحمتش کند .
و ادامه می دهد کلی از بچه محل های من آدم های معروفی شدند.
از جمله علی حاتمی ،حسین آهی،سیروس ابراهیم زاده، بهزاد فراهانی ،
علیرضا نوری زاده، مرتضی عقیلی و همین جهانگیر پارساخو.
تعدادی هم درمدرسه و سربازی با هم اشنا شدیم.
و ادامه می دهد بچه چهار راه مختاری است و در مدرسه دارالفنون درس خوانده است.
می گویم شما با این رزومه درست و درمان چرا سر از اسنپ در آورده ای؟
می گوید داستانش مفصل است و ادامه می دهد برای خودم یال و کوپالی داشتم در یکی از سفارت خانه های ایران کاردار بودم .
چرخ زمانه به کام ما نگشت و عذرم را خواستند.
مدتی رستوران زدم و حسابی سرم شلوغ شد.
غذای چند تا از این شرکت های مشهور را تامین می کردم و حسابی کارم گرفته بود.
ولی رقبای حسود به آشپزخانه ام نفوذ کردند و غذایم را خراب کردند
و شرکت ها یکی پس از دیگری قراردادهایشان را فسخ کردند و ورشکست شدم.
می گویم امان از نفوذی ها ! و می زند زیر خنده .
می گویم پدر جان اگر بچه خوبی بودی و با همان فرمان در وزارت خارجه ادامه می دادی الان شده بودی آقای ظریف و خودت برای خودت راننده داشتی و به قول خودت یال و کوپالی به هم زده بودی !
می گوید باور کن حال این راننده اسنپ بودن و گپ و گفت با مسافران را با هیچ چیز عوض نمی کنم …
برایش می گویم من خدمت استاد حسین آهی ارادت داشتم و شاگرد ایشان بودم.
کلی خوشحال می شود. برایش از آهی می گویم و منش و جوانمردی و فضلش.
آرام آرام اشک در نگاهش حلقه می زند و می گوید پرتاب شدم به سال ها پیش و چهار راه مختاری و مدرسه دارالفنون…
کم کم به مقصد نزدیک می شویم.
ا ز او اجازه می خواهم شماره اش را ذخیره کنم و سفرهای بعدی هم با او همسفر باشم.
لبخندی می زند و می گوید با افتخار آقای بانکی!
نويسنده سعيد بيابانكي
بدون دیدگاه